ستارگان منتظر1
تدبیر مجنون
مذهبی
جمعه 9 فروردين 1392برچسب:, :: 19:49 ::  نويسنده : هوا خوبه

یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع کرد و با صدای بلند گفت: کی خسته است؟ گفتیم: دشمن! صدا زد: کی ناراضیه؟ بلند گفتیم: دشمن! دوباره با صدای بلند صدا زد: کی سردشه؟ ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن! بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده!!!

 

ستارگان منتظر عنوان بخش جدیدی از مطالب مان است که در آن به احوالات علما ، عرفا، شهدا و صلحای عصر خودمان در زندگی روزمره و کاری شان خواهیم پرداخت. این از بخش اول، منتظر بخش های بعدی مان هم باشید...

كبوتران عاشق

طلاهایش را که داد از در ستاد پشتیبانی جنگ بیرون رفت. جوان داد زد : خانوم ! رسید طلاها ! خندید وگفت: من برای دو پسرم هم رسید نگرفتم..

انفاق

**********************************************************

فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را

**********************************************************

نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم.آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن . صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این   جا نماز بخوان .»گفت : اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه

نماز حسابي 

********************************************* 

باران خیلی تند می آمد. بهم گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.

*********************************************

حدود 16 سال داشت. رزمنده ای بسیجی كه تازه به جبهه آمده بود. او را به عنوان دژبان در ورودی موقعیت عقبه لشكر تعیین كرده بودند و بازرسی عبور و مرور خودروها را برعهده داشت

 حاج حسین به اتفاق دو نفر از مسئولان لشكر در حالی كه سوار تویوتا بود ، قصد داشت به موقعیت مورد نظر وارد شود ولی دژبان تازه وارد كه از روی چهره ، حاجی و همراهانش را نمی شناخت، گفت :  كارت شناسایی

حاج حسین گفت : همراهمان نیست.

دژبان : پس حق ورود ندارید.

یكی از همراهان خواست حاج حسین را معرفی كند اما حاجی با اشاره او را به سكوت فراخواند. اصرار كردند سودی نداشت. دژبان كارت شناسایی می خواست

همراه دیگر حاج حسین كه دیگر طاقتش تمام شده بود گفت :طنابو بنداز بریم حوصله نداریم.

دژبان در حالی كه اسلحه را به طرف آنها نشانه رفت با لحنی خشن گفت :  بلبل زبونی می كنید؟! زود بیایید پائین دراز بكشید رو زمین ، كمی سینه خیز برید تا با مقررات آشنا شوید. 

حاج حسین با فروتنی خاصی كه داشت به همراهان خود آهسته گفت :هر كار می گوید انجام دهید

و از خودرو پیاده شد. همراهان نیز به پیروی از ایشان همین كار را كردند. وقتی كه پیاده شدند دژبان متوجه شد یكی از آنها یعنی حاج حسین ، یك دست بیشتر ندارد برای همین گفت : خیلی خب تو سینه خیز نرو اما ده مرتبه بشین و پاشو 

در همین حین مسئول دژبانی كه در حال عبور از آن حوالی بود منظره را دید و سراسیمه و پرخاش كنان به طرف دژبانی دوید و گفت :  برو كنار بگذار وارد شوند مگر نمی دانی ایشان فرمانده لشكر هستند؟

با شنیدن این سخن ، حالت بیم و شرمساری شدیدی در چهره دژبان هویدا شد.

حاج حسین بدون آنكه ذره ای ناراحتی در چهره روحانی اش مشاهده شود با تبسمی حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت و بوسه ای از روی مهر بر چهره او زد و گفت :  اتفاقا وظیفه اش را خیلی خوب انجام داد

و پس از سپاسگزاری از دژبان به خاطر حُسن انجام وظیفه ، او را بدرود گفت 

*‌*‌*‌*‌*************************************************

پرسیدم :چگونه می‌شود که شما در این همه نبردهای خونین حتی یک بار موردی پیش نیامده که کمترین خراشی و جراحتی برداری، حال آنکه همیشه درخط مقدّم جبهه‌ای؟

وی در پاسخم گفت: «آن روز که در مکه معظمه در طواف بیت‌ا... الحرام بودم، آن لحظه‌ای که از زیرناودان طلا می‌گذشتم از خدا تقاضا نمودم که مرا از کاروانیان نور و فضیلت باز ندارد و مدال پرافتخار شهادت ارزانیم دارد.  راضی به اسارتم نگردد و مرا از اسارت به دست دژخمیان بعثی در سایه لطف و عنایت خود نگه دارد. تا لحظه شهادت کوچکترین آسیب و زخمی از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدنی سالم و پیکری توانمند در حین نبرد و جدال با شراب گوارای شهادت، به محفل اُنس روم. همسرم! به تو اطمینان می‌دهم که من به آرزوی خود که شهادت در راه خواست خواهم رسید. بدون اینکه قبل از شهادت کمترین آسیبی یا جراحتی متوجّهم گردد

****************************************

در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله پیدا شد ، که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد ، گناهان یک روز او این ها بود:

سجده نماز ظهر طولانی نبود !

زیاد خندیدم !

هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد !

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تدبیر مجنون و آدرس mighat12.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1